loading...

بادبادک باز

خاطرات دو پرنده

بازدید : 448
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 14:37

برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاری

برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شب‌ها نذاری

همه تنهاییا با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نذاری

برای روز میلاد تن خود
منو دور از دل و دیده ات نذاری

دلم دلتنگه و مهرتو میخواد
دلم رو در پی غم‌ها نذاری

میام تنها توی قلبت میشینم
منو قلبت رو جایی جا نذاری

عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نذاری

مهم نیست چند سال پیش توی همچین روزی چشمای قشنگتو به این دنیا باز کردی.با دستای کوچیکت دستای پر از عشقی رو لمس کردی،با پاهات راه‌های زیادی رو رفتی،با چشمای پر از نورت گاهی تو راه‌های تاریکی پا گزاشتی و چراغ راه خودت شدی،محبت کردی،عشق دادی ،لبخند زدی، کارای خوب کردی ،گاهی هم خطا کردی و راهو اشتباه رفتی.امروز یه بار دیگه به این دنیا اومدی اینبار قوی تر،با یه کوله بار پر تجربه پر خوشی و خاطره و پر از غم ،بقیه‌ی راه منتظرته ،مهم نیست چند هزار تا برگ پاییزی مونده که ببینی فقط هر موقع بهشون نگاه میکنی مطمعن باش بعدش حتما بهاری در راهه و دوباره همه زندگی متحول و نو میشه و تو هم باید همراه با طبیعت عوض بشی و هر روزت بهتر از دیروزت باشه.مهم نیست چند نفر تو این راهی که مونده سنگ جلو پات بندازن و برات چاله بکنن مهم تویی که از کنار همه‌ی موانع بگذری بدون اینکه حتی به این فکر کنی که این چاله چرا اینجاس یا فلانی چرا این سنگو جلو پات انداخت،تو فقط پیش میری و تمام کسایی که دوست داری با خودت همراه میکنی و مواظبشون هستی چیزی بهشون آسیب نرسونه و تمام این مدت عزیزانت چشمشون به توئه و منتظرن لبخندت رو ببینن و حال خوبتو و بتونن کنارت احساس آرامش کنن و از مسیر لذت ببرن .پس امروز به شکرانه همه‌ی نعمتایی که تو زندگیت داری یکبار دیگه متولد شو و زندگی کن ،با طبیعتی که خاص همه انسان‌هاست و محکومه به زندگی کردن و محکوم به انتخاب و اشتباه .زندگی یه جعبه‌ی کادوی خالیه که خدا بهت هدیه داده تا هر چی رو که دوست داری برای خودت توش بزاری و در این راه آزادی .ضمن اینکه جعبه خالی خالی هم نیست و دو تا چشم خوشگل و سالم و قد و بالای رعنا و صدای قشنگ و هوش بالا و قلب مهربون و دستای قوی و پاهای استوار و کلی استعداد توش گزاشته که اگه تونستی قدرشونو بدونی حتما ازشون استفاده کنی.این زندگی خودته .آزاد باش و خودت رو بدنیا بیار .هر روز هر روز و هر روز.برای من نعمتی بزرگتر از این نیست که تو این روز قشنگ کنارت باشم،خیلی خوشحالم بدنیا اومدی.میلادت فرخنده باد‌‌‌ای ع ش ق

جانانه میخواهم ، تورا ،،
بازدید : 393
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 1:37

من و تو دیر زمانی است که خوب می‌دانیم
چشمه آرزو‌های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه‌های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت‌های دلمان سبز و پر از چلچله‌ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می‌دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می‌دانیم
زندگی آوازی است که به جان‌ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می‌نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می‌خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می‌شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می‌جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می‌دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال
زندگی تصویری است که به آئینه دل می‌بینی
زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می‌نگری
زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی
زندگی منظره است، باران است
زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب
زندگی چرخش یک قاصدک است
زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو
زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق
زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست
زندگی یک حرف است، یک کلمه
زندگی شیرین است
زندگی تلخی نیست
تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است
من و تو می‌دانیم
زندگی آغازی است که به پایان راهی است
زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است
من و تو می‌دانیم
زندگی آمدن است
زندگی بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است
زندگی شیرین است
زندگی نورانی است
زندگی هلهله و مستی و شور
زندگی این همه است
من و تو می‌دانیم
زندگی گرچه گهی زیبا نیست
یا که تلخ است و دگر گیرا نیست
رسم این قصه همین است و همه می‌دانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد می‌مانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت
زندگی زیبا است
من و تو می‌دانیم
اشک و لبخند همه زندگی است
ناله و آه و فغان زندگی است
آمدن زندگی است
بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است
رفتن و نیست شدن زندگی است
این همه زندگی است
من و تو می‌دانیم
زندگی، زندگی است ...

فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران: نزاجا در بالاترین سطح آمادگی رزمی قرار دارد
بازدید : 360
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 0:37

امروز از اون روزایی بود که دوست داشتم عشقمو یه بغل خاص کنم، هر روزی که میگذره بیشتر دوسش دارم و بهش علاقه بیشتری پیدا میکنم. نمیدونم یه حسی تو وجودمه که میخوام فریادش بزنم و بلند داد بزنم دوستت داررررررم.
اینکه میومدی جلوی چشمام و قدم میزدی و صبح بخاطر چند دقیقه دیر کردنم از دور ساعتتو نشون میدادی و میخواستی بهم بگی که نگرانم بودی، عاشق اون لحظاتم.
بانوی من امروز یه صبحونه ویژه با طعم خودش داخل ظرف مهربونی برام آورده بود، از صبح فقط به یه بهونه‌‌‌ای میخواستم بغلش کنم چند سری رفتم ببینمش از حرف شاپرکی که واسه خودش تو سالن میچرخید و به بهونه سلام صبح بخیری که به هم دادیم بالاخره یه تایمی‌موفق شدم و چقدر خوب بود بوسه یواشکی.
عاشق اون لحظه‌هایی ام که خودشو برام لوس میکنه و یه دفعه پشت تلفن میگه خوب دیگه خوش گذشت، قبل از اینکه اتفاق خاصی بیفته که من ازش دلخور بشم جلوشو میگیره و بهم اینقدر توضیح میده که بفهمم حواسش هست که یه وقت از دستش ناراحت نشم.
میدونم و اون حس درون قلبشو دارم لمسش میکنم ، از حسی میگم که عین خودمه و اینقدری که من دوسش دارم اونم دوست داشتنش مثل منه.
وقتی با دوستت بازی میکردی دلم داشت پر میزد واسه یه لحظه بازی کردن با تو، همش به بهونه پارتنر و اینجور چیزا منو سمت خودت کشوندی که باهات بازی کنم، فدای اون لحن گفتنات برم.
چه حس خوبی داشتم وقتی رو به روم راکت میزدی و از ته دلم داشتم هی قربونت میرفتم.
کاش میشد در آغوشم میکشیدمت و اون سرمایی که رو صورتت گل انداخته بود رو بوسه‌‌‌ای میزدم از جنس عشق.
بعد از ظهری که تو حال خودم بودم یه هویی این شعرو واسم نوشت ؛

به من نگاه کن
واسه یه لحظه نگات
به صد تا آسمون میارزه
من از خدامه بکشم نازتو
تا بشنوم یه لحظه آوازتو

واسم نوشته بود که خیلی خاطرخوام شده و میدونستم از ته دلش بهم میگه، چه حس خوبی بهم میدی بادبادک عزیزم
حس خوب دوباره روییدن
حس خوب موندن
و از عشق تو خوندن
حس ناز گرفتن دستات
که منو میکشی با اون خنده‌هات
حس خوب یعنی تو
حس خوب یعنی بودنت
خندیدنت
ناز کردنت
لوس کردنت
حس خوب من دوستت دارم.

معشوق مارا نام نیست
بازدید : 378
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 0:37

دوستم داشته باش ...
دوستم داشته باش ...
بادها دلتنگند
دست‌ها بیهوده
چشم‌ها بیرنگند

دوستم داشته باش
شهرها می‌لرزند
برگ‌ها می‌سوزند
یادها می‌گندند

باز شو تا پرواز
سبز باش از آواز
آشتی کن با رنگ
عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش
سیب‌ها خشکیده
یاس‌ها پوسیده
شیر هم ترسیده

دوستم داشته باش
عطرها در راهند
دوستت دارم‌ها آه ! چه کوتاهند ...

دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران
گرم تر از لبخند
داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد
ناب تر روشن تر
بارور خواهم شد

دوستم داشته باش
برگ را باور کن
آفتابی تر شو
باغ را از بر کن

خواب دیدم در خواب
آب آبی تر بود
روز پر سوز نبود
زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو
رود از تب می‌سوخت
نور گیسو می‌بافت
باغچه گل می‌دوخت

دوستم داشته باش
عطرها در راهند
دوستت دارم‌ها آه ! چه کوتاهند ...

معشوق مارا نام نیست
بازدید : 356
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 14:37

چقدر بهت احتیاج دارم الان که یه کم باهات حرف بزنمو آروم شم.حالم خیلی بده .احساس میکنم هیچکس نمیفهمه چی میخوام از زندگی.به خودم میگم خوب تنهایی از زندگی لذت ببر و به چیزای بد فکر نکن بعد نمیفهمم چرا وقتی یکی هست باید احساس تنهایی کنم و اصلا دلیل بودنش چیه.مطمعنم تنها جایی که آرومم میکنه آغوش توئه.حتی به مادر خودم نمیتونم زنگ بزنمو دردودل کنم چون اونم نمیفهمه منو فقط میخواد ادای دخترای خوشبختو دربیارم که اونم سرشو جلو فامیل بالا بگیره و بگه دخترم موفقه تو زندگیش.کاش از این فکر فدا کردن خودم خلاص میشدم.تمام لذتامو فراموش کردم و دیگه هیچی انگار خوشحالم نمیکنه.اگه تو نبودی با کی حرف میزدم .اگه تو نبودی چطور میفهمیدم دیوونه نشدم .من در عین حال که تو مادیات زندگی به شدت کم توقعم ،تو معنویات به شدت سختگیر و پر توقعم و تا حال روحیم خوب نباشه هیچ رستوران خوب و مسافرت و تفریحی نمیتونه خوبم کنه.مجرد که بودم بلد بودم حال خودمو خوب کنم ولی الان دیگه یادم رفته چطوری با حضور یکی دیگه که خودش افسرده و ناراحته میشه خوشحال بود .یه زوج هنرمند تو اینستا هستن که خیلی بهشون غبطه میخورم.همون دختره که شاعر همیشه با کلتو خونده ،نمیدونی چقدر معلومه که اینا با هم حالشون خوبه اصلا هم از بیرون رفتن و تفریح و عشق و حال استوری نمیزارن فقط یه خونه گوگولی دارن که باهم توش احساس خوبی دارن،یعنی تو اون زندگی هم یکی کوتاه اومده یا یکی فدا شده یا واقعا زندگی ایده آل وجود داره اصلا؟نمیدونم تنها چیزی که میخوام یه تغییره یه تغییر بزرگ حالا یا تو وجود خودم یا تو زندگی بیرونیم.زندگی یکنواختی که شبیه دیگران بشمو اصلا دوست نداشتم هیچوقت حتی مجرد که بودم رویاهام تو لباس عروس و بچه و شوهر و حلقه ازدواج خلاصه نمیشد ،همیشه خودمو تو یه موقعیت شغلی خوب و در حال کمک کردن به دیگران می‌دیدم ،یا پرورشگاه زده بودم یا کارگاه خیاطی داشتم و چند نفرو سر کار برده بودم و تمام تصویری که از آینده م داشتم روزای خوب و قشنگ بود و همیشه انگار بیرون بودم و میچرخیدم مث سقراط با مردم گفتگو داشتم و کمکشون میکردم دیدشون رو به زندگی عوض کنن.هیچوقت دوست نداشتم یه زندگی روتین داشته باشم ،شوهر کنم بچه دار شم بچه‌ها رو بزرگ کنم و پیر بشم و هیچ کار خاصی تو زندگیم نکنم.دوس داشتم درام بخرم و تو یه گروه موسیقی مشغول به کار شم.کلاس قالیبافی رفتم و رویای زدن کارگاه و فروش قالی و صادرات به آلمانو داشتم چون میدونستم آلمانیا راحت بابت فرش ایرانی پول میدن،یه تابلو فرشم بافتم ،سختیای راهی که تا اون سر تهران میرفتم واسه کلاس اصلن برام مهم نبود و به چشمم نمیومد،تو مترو از دیدن آدما لذت میبردم و هر کسی رو نگاه میکردم یه جوری داستان زندگی شو تصور میکردم،همیشه از تیپ دخترایی که ساده و مرتب بودن خوشم میومد،دلم واسه خانومایی که ابروهاشونو پررنگ با مداد کشیده بودن و کلی رژ مالیده بودن می‌سوخت و میگفتم چقدر از درون احساس پوچی میکنن که میخوان از بیرون اینحوری جلب توجه کنن،وقتی یه دختر و پسری رو با هم می‌دیدم همش آنالیز میکردم ببینم شخصیتشون بهم میخوره یا نه بخاطر فعل و انفعالات شیمیایی درونشون به هم حس دارن.از دست فروشایی که احساس میکردم فقیرتر از بقیه ن حتی چیزی که احتیاج نداشتم میخریدم،همیشه به بچه‌های دست فروشی که فال میفروختن میگفتم یکیشو برام بخون تا ازت بخرم.نمیدونم چند نفرشون یاد گرفتن که خوندن شعر از فروختنش مهم تره و پول میاد و میره اما احساس تکرار نمیشه.ولی الان انگاری خودم یادم رفته یا بودن با کسی که دنیاش با من فرق داشته همه لذتای کوچیکو ازم گرفته.کسی که تو مترو رفتن و دنیای آدمای دیگه عصبیش می‌کنه و فقط با ماشین خودش میتونه جایی بره که الان بهونه جدیدش شده اگه ماشین بود فلان میکردم و بهمان میکردم.من که عین روز برام روشنه که میشینم ماشین دار شدنشم میبینم ولی اون هیچوقت نمیتونه نه منو خوشحال کنه نه خودشو.حتی واسه سالگرد ازداوجمون که شیراز رفته بودیم و تو یه هتل خوب و شرایط خوب بودیم بازم اخماش تو هم بود و من هی سعی میکردم خودمو خوشحال نشون بدم و هر چی ازش پرسیدم چته میگفت هیچی نمیدونم و باز ساکت میشد.فک کنم داشت با خودش درآمد هتلداری رو حساب میکرد و حسودی میکرد یا ناراحت بود چرا همیشه تو هتل نیست و تمام حس و حال لحظه مونو پروند .حتی یادم نمیاد تو اون هتل منو بوسیده باشه تو قشنگترین روز زندگیمون .تمام حال خوبش بعد از بندر اومدنش همون یه روز بود و قول و قراراش یادش رفت.دیشب که مثلا داره باهام حرف میزنه میگه مشتریم گفته مهران غفوریان واسه فیلم جدیدش هشتصد میلیون گرفته و حرص میخورد و اینو میگفت که خیلی زیاد میگیره .میخواستم بهش بگم تو چه میدونی چقدر زحمت میکشه بابتش یا اصن ب ما چه حوصله شو نداشتم چون تو این دوسال بارها بهش گفتم بیا درباره خودمون حرف بزنیم چیکار به بقیه داری.دیشب اومده خونه فوتبالشو دیده شامشو خورده و بی شب بخیری گرفته خوابیده در حالی که من داشتم اتاقو میچیدم و حتی نیومد نگاه کنه ببینه چیکار میکنم و یه نظر بده یا کمکم کنه .صب باهاش دعوا کردم و داشتم یه ریز اشک میریختم جلوش مثل بت نگام میکرد و معلوم بود اشکام ناراحتش نمیکنه.قرار بود جمعه‌های قبل آزمون بربم چیتگر ولی صب که بهش گفتم گفت برم یه مشتری راه بندازم بیام بریم بعدش گفت هوا سرده ماشین داشتیم میرفتیم .حتی نیومد خونه اون تایمی‌که قرار بود بیرون بریمو باهم باشیم .بهش گفتم حداقل خونه میموندی چیتگر نخواستم گفت اگه خونه بمونم کی یخچالو پر کنه.من دیگه رد دادم و نمیتونم بجنگم .دیگه میخوام هیچی ازش نخوام و فک کنم مجردم که باز بتونم خودمو پیدا کنم.خیلی داغونم ولی هنوز به خودم امیدی دارم.به دانشگاه رفتنم و کارگردان شدنم و ساختن فیلمایی که حال آدمای دیگه رو خوب کنه و تو اون فیلما انقدر از حرفای دلم میگم که همه بشناسن شخصیتمو .انقدر نشون میدم که آدما با پول نمیتونن خوشبخت باشن که تو کله‌ی همه فرو‌ بره.اصلا داستان من بر عکس شده،همه دخترا دنبال ماشین و خونه خوبن تو زندگی ما که اینا رو نمیخوایم زور میزنن که داشته باشیم و خوشبختی رو به خودمون تزریق کنیم.نمیخوام شعار بدم و بگم این چیزارو دوست ندارم و میفهمم وقتی اینا باشن خیلی مشکلات خودبخود حل میشن ولی وقتی من همین شرایطو قبول کردم و میخوام همین روزای جوونی رو ازش لذت ببرم با راه رفتن با قدم زدن با خطر کردن با خوردن بستنی تو سرمای زمستون و لرزیدن و خندیدن با مسافرتای اتوبوسی که کنار شیشه بشینی مه رو شیشه رو نگاه کنی و برا عشقت خیار پوست بکنی،با حال خوب و چیزای کوچیک زندگی.یادمه تو اولین خونمون اتاقمون تا چند ماه پر کارتن بود و یه کمد نبود لباسارو توش بچینیم،رو موکت میخوابیدیم،رو پیک نیک غذا درست میکردیم ولی هیچوقت حالم به اندازه الان بد نبوده،الان که تخت خواب هست ولی خواب راحت نیست،الان که همه چی هست و هیچی نیست.کاش بودی پیشم و آرومم میکردی...

تلاشت برای داشتنم ، ستودنیه ...
بازدید : 365
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 3:38

تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می‌تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه‌ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می‌دونستم
که تو صندوقچه‌ی قلبت
مرهمی‌داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می‌دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه‌ها می‌مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می‌رسم به آخر ...

زندگی پس از زندگی
بازدید : 369
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 3:38

امروز صبح که زدم بیرون هوا رو دیدم که همه جا با مه پوشیده شده ،دلم میخواست میشد با عشقم بریم تو دل طبیعت و خودمونو تصور کردم که تو مه داریم همدیگه رو میبوسیم .با همون انرژی خوب رویاییم اومدم سر کار.براش معجون آورده بودم ولی گردو نداشت و گردوها تو کشوی سر کار بود.تند تندی اومدم براش شکستم گردوها رو بردم گزاشتم رو معجون و یهو دیدمش عشقمو.لبخندش و چهره مهربونش اول صبی انرژی بیشتری بهم داد.همکارم خرما تارف کرد جیبشو باز کرده بود که مثلا همه رو بریزه براش و باز منو خندوند.اخه من که میدونم اگه من کنارش نباشم هیچوقت این کارا رو نمیکنه چون این روزا حالش میزون نیست ولی بخاطر من حفظ ظاهر میکنه و من قدردانشم بابت این موضوع .عشقم از پیش کوپولی باز برام قاقالیلی آورده بود منم داشتم سهمشو جدا میکردم یهو خودش اومد پیشم .عاشق اون لحظه‌هایی هستم که جدی حرف میزنه.میگفت مسخره بازی در نیار جلو دوربین میخواستم پاشم جلو همون دوربین بخورمش با این طرز حرف زدنش.یا تایم ناهاری مقنعه مو اورده بودم جلو که تو بازی با دوستم هی عقب نره موهام بریزه بیرون پیش بچه‌ها غیرتی شه اومد منو دید و گفت اینجوری هم بهتون میاد بعدشم گفت سرمانخوری کلی حال کردم باهاش.نمیدونم چرا بعدش گفت چ عجب بالاخره ما رو دیدی ،باز چی ناراحتش کرده بود نمیدونم ولی من همش حواسم بهش بود هر چند امروز خیلی کار داشتم.حتی خیلی دیر اومدم متن قشنگشو خوندم فک نمیکردم چیزی نوشته باشه چون یکی از عزیزانش رو‌ ازدست داده بود و من انتظار نداشتم خیلی تو اون شرایط حواسش به عشقمون باشه ولی مث همیشه یه کاری میکنه بیشتر از قبل دوسش داشته باشم.رفتنی به فکر غذای شبم بود و من هی تو حرفش میپریدم و مسخره بازی درمیاوردم .دوس ندارم حرفشو قطع کنم ولی انقدر بهش حس دارم که هی میخوام قربون صدقه ش برم .ماسکشو جدیدا زیاد برمیداره و من هی بهش میگم آخه نگران سلامتیشم .ولی خودمم بعضی وقتا برمیدارم که اگه موقعیتش پیش اومد بتونم دستشو ببوسم . خیلی دوسش دارم و دلم لک زده واسه بغلش.وقتی نیستش هیچ کاری نمیتونم انجام بدم.تا الان بی حوصله بودم ولی وقتی ازش نوشتم حالم خوب شد.تاج سرمی‌رئیس.میبوسمت...

زندگی پس از زندگی
بازدید : 410
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 3:38

سخن باد سرخ حقیقت را بر صندلی عمر می‌نشانم

و با کلاغ عقاب یکسان می‌شوم
او مرا به شهرهای عاشقانه‌ی دور می‌برد
به اقالیم متفاوت فقر و درد ومحبت
به باغ‌های متنوع انسان و سنگ و درخت
به باغ‌های متنوع خاک و آب و آتش
سخنش پر از سبزی و ترانه است
سخن کلاغ را به درخت امید می‌سپارم
و با گنجشک زندگی یک رنگ میگردم
اومرا به پشت پنجره‌های آزادی می‌برد
به سخن درخت گوش می‌دهم
و سرانجام به خانه بر می‌گردم
در می‌یابم
سخن شیرین خانه هم دلپذیر است
خود را به تمامی‌روان آبی درخانه پخش می‌کنم
پشت پنجره‌های تماشای کلاغ و درخت و گنجشک می‌نشینم
چای گرم حادثه را به آرامی‌نور ستاره می‌نوشم
و به آرزوهای کوچک امید می‌بندم
پروردگارا همه‌ی لطافت نعمت دست توست
مارا در خاک پاک لیاقت برویان
زندگی افسانه نیست
مرگ همواره برای روییدن است
گواه ما کتاب صداقت توست
ما به سمت گشایش پنجره‌ها گام استوار بر می‌داریم
دستان مان را ستاره‌ی نیرو بخش
در منفور شیطان را به اشاره‌ی عرفانت ببند
لبخند پاک سلامتی در افکار سلول‌های مان بپاش
ما یکسره به تو امیدواریم ...

زندگی پس از زندگی
بازدید : 358
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 8:37

مسیر زندگی من اشتباهی بود ...
میدونستم که زندگی خوب و بدی زیاد داره، پستی و بلندی زیاد داره، یه روز شادی داره یه روز غم داره، اون وقتا همه اطرافیانم بهم میگفتن.
با اینکه خیلی سر به هوا بودم و رفیق بازی میکردم، خیلی از دوستامو کنار گذاشتم دنبال درس افتادم و که بتونم درسمو تموم کنم و مدرکمو بگیرم همش دوست داشتم یه شغلی داشته باشم که در حد امکان زندگیمو بچرخونم. زیاد پر توقع نبودم، میخواستم با همه اینها کنار بیام و یه زندگی خوبی درست کنم بتونم واسه خودم باشم و یه عشق داشته باشم، عشقی که من و احساسم رو درک کنه و پا به پای من بیاد، کسی که بتونه تو این پستی بلندیهای زندگی همراهیم کنه، شخصی که هم تو شادیها کنارم باشه هم تو ناراحتیها غم منو بخوره، دوست داشتنم رو بهش ثابت کنم و یه زندگی ایده آل درست کنم.
زندگی پر از عشق و هیاهو، پر از آرامش ...
مسافرتهای رنگارنگ بریم و بخندیم و ورزش کنیم، خوشی کنیم، به پدر مادرامون سر بزنیم، خونه خواهر برادرامون بریم، رفت و آمد داشته باشیم بتونیم واسه تولدامون جشن بگیریم و همدیگرو سوپرایز کنیم، تو کارهای خونه کمک عشقم باشم، با احساس بغلش کنم و در آغوش هم غرق بشیم.
دیگه میدونستم زندگی منو درگیر خودش کرده مجبور شدم از خیلی از خواسته‌هام بگذرم، از خودم گذشتم از خیلی از خواسته‌هایی که بهشون فکر میکردم گذشتم.
منو نفهمید و احساسم رو نادیده گرفت، احساسی که پر از حرفای شنیدنی بود، قدم توی یه زندگی اشتباهی گذاشته بودم، فکر میکردم در اوج خوشبختی پرواز میکنم ولی نشد که نشد، همه ناسزا گفتناشو تو خودم میریختم، همه بی احترامی‌کردناشو نادیده میگرفتم، از خونه بیرون میزدنم تا شاید کمی‌آروم بشم و چیزی بهش نگم که ازم رنجیده خاطر و دلخور بشه، منو درک نکرد، منو نفهمید، نمیدونست که این بیرون رفتنام ، حرفایی که بهم میزد و جلوی اون سکوت اختیار میکردم داره چه بلایی سر زندگیمون میاره.
همش سرزنش، همش طعنه، بخاطر نداشتنهام، بخاطر اینکه به خواسته‌هاش تن داده بودم و زودی باهاش ازدواج کردم، خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم رفتیم سر خونمون، خونه‌‌‌ای که مال من نبود و داخلش کلی زحمت کشیده بودم، خونه‌‌‌ای که اگر میدونستم یه روزی میخواد به رخم بکشه و منو سرزنش کنه هیچوقت پامو داخلش نمیزاشتم. باز هم گذشتم باز هم هیچ نگفتم تا خدشه‌‌‌ای وارد نشه و ساختم. باهمه بدیها، کنایه‌ها، بد حرف زدناش ساختم. با خودم میگفتم باید کنار اومد، درست میشه، تو خوبی کن و کوتاه بیا، همش خودمو با این حرفها آروم میکردم.
بعضی وقتا دلم پر میشد و دوست داشتم با خواهرم درد و دل کنم، خیلی بهم وابسته بودیم ولی ازدواج یه کم بینمون جدایی انداخته بود، و این عذابم میداد و واسم زجرآور بود.
خواهرم منو آروم میکرد، حرفاش وجود پر درد منو تسکین میداد.
شاید بیشتر باید تحقیق میکردم شاید بایستی تا قبل از اینکه روابطمون جدی تر میشد مشاوره میرفتیم، شاید حداقلش بخاطر ازدواج قبلیش بایستی تحقیقاتی انجام میدادم، شایدهایی که تو ذهنم نمایان میشد و کوتاه اومدنم باعث میشد از یادم بره.
بعضی وقتا باید برای ادامه دادن از بودن گذشت، ولی دیگه این گذشتنها واسم مانند وظیفه شده بود.
چند سالی گذشت، چند سالی که دغدغه‌های زیادی داشتیم رو سپری کردیم، چند سالی که حتی رفتیم که جدا بشیم ولی بازم کوتاه اومدن از طرف من و بال و پر درآوردن به بالهایش ...
زندگی تکراری شد ولی بازم اشتباه ...
آرزوی پدر شدن داشتم فکر بچه‌‌‌ای تو سرم بود که دختر باشه و بتونم نوازشش کنم، با چه ذوق و شوقی وسایلاشو خریدیم، تا اونجاییکه از دستم بر اومد برای اتاقش تخت و کمد گرفتیم.
به وقت چیدن اتاق دختر نازم چقدر ذوق داشتم، برای پرده اتاقش که بالاخره خیلی خوشگل شده بود چقدر اذیت شدم ولی عاشقانه انجامش دادم، اولین صبحی که بهم خندید و به یاد دارم انگاری خدا با اون خنده همه ناراحتیهامو ازم گرفته بود دوست داشتم راه رفتنشو ببینم ، حرف زدناشو ببینم، هرروز که از سر کار برمیگردم براش یه عروسک بخرم و هرروز بغلش کنم. همه این آرزوهو تو سرم میچرخید چون یه اتفاق خوب تو زندگیم داشتم اونم تولد دخترم بود.
دوست داشتم یه خانواده تشکیل بدم اسمشو بزارم ارتش عشق.
اطرافیان میگفتن بچه بیاد زندگی رو به راه میشه، بچه بیاد عشق میاد، بچه که بیاد سرگرم بزرگ شدنش که بشید دیگه دعوا ندارید دیگه بحثاتون تموم میشه.
ولی نشد که نشد حتی بدتر شد ، اِنگار اون اتفاق خوب نباید میفتاد، اتفاقی که فکر میکردیم همه زندگی تو اون خلاصه میشه و بس.
روز به روز بهونه گیریها بیشتر شد، بی احترامیها و دعواهامون به خونواده‌ها کشیده شد و فهمیدم تو زمان ناراحتی فقط و فقط پدر و مادرن که میتونن پشتت باشن، فقط و فقط خونه پدر و مادرته که میتونی بدون دغدغه وارد بشی و هروقت بری بوی عشق میده.

به خدای خودم بارها شکایت کردم بعضی وقتا به شکل یه آواز، بعضی وقتا به شکل یه سوره از قرآن، بعضی وقتا به شکل گریه ...
چرا زندگیم دردناک شده، چرا نباید اون آرزوهایی که ازش حرف میزدم به حقیقت بپیونده، چرا اینقدر باید سختی و ناراحتی رو تحمل کنم.
ای خدااااااااااااااااااا ...
توی این دریای پر تلاطم شنا میکردم و غرق در ناراحتیهایم بودم، بادبادکی را دیدم که دوست داشت آزادانه پرواز میکرد، از این سو به سوی دیگر خودش را رها میکرد.
منی که پر از دلتنگی بودم، منی که با خودم عهد بسته بودم نتونستم جلوی احساسمو بگیرم، با پرهای شکسته به سویش پریدم ...
کسی آمد که حرف عشق را با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یه دریای طوفانی ...
که دوره ساحلش ...
چه احساس خوبی بهم میداد اون دستای پر از مهرش، اون حرفای قشنگش، طرز لباس پوشیدنش، حالت بافته موهاش، اون صورت مثل ماهش، اون آغوش گرمش.
برقی تو چشماش دیدم که همه احساسشو بیان میکرد، دیر بود ولی خیلی زود مال هم شدیم، بادبادکم هم مثل من نای پرواز نداشت، حس قشنگی که بینمون بوجود اومد با هم پرواز رو آغاز کردیم.
چه خاطره‌هایی و چه آرزوهایی رو که تو ذهنمون بوجود نیاوردیم.
بدون اینکه بخواهم آمدی و آرام آرام در تمام من ریشه کردی و آنقدر زود میخواهی بروی که اِنگار فراموش کردی تعهد دادن ابدیت را در قلبم ...
با خودم درگیر شدم با یه زندگی پر از عشق و یه زندگی پر از دغدغه و بی احترامی.
از بس فکر میکنم که گاهی وقتا خودم خویشتن را دیوونه میپندارم، دیگه سکوتم هم شکایت دلم را نمیفهمد.
کاش همه اینها خواب بودن و در آخر که چشمانمو باز میکردم فقط چشمان تو بود و تو بودی و تو .

بیا تو خودت بیا تو ، فقط تو بیا پلوی من
بازدید : 415
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 8:37

من از جنس خزان – همرنگ برگ زرد پاییزم

تمام عمر خود را با غزل مستی گلاویزم!

در این ویرانه‌ی لبخندهای تا ابد حسرت!
قبای ژنده ام را روی دستانت می‌آویزم

بگو آیا برای ماندنم جایی سراغت هست؟-
وَ یا باید که از رویای چشمان تو بگریزم؟

عجب فصل تب آلودیست فصل پنجم عاشق!
که باید لحظه لحظه پای احساس تو برخیزم!

همیشه یک قدم تا چشم تو راه است میدانم
قدم تا میگذارم در نگاهت، اشک میریزم !

چرا که چون پلنگ عاشقی می‌بینمت هر شب
که هستی در به در دنبال ماهت در غزل خیزم!

ولی در بینهایت می‌رویّ وُ باز میدانم
تو را هرگز نخواهم یافت در آغوش پاییزم...

بیا تو خودت بیا تو ، فقط تو بیا پلوی من

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی